در دنیـا کـه بود مـیگفت: انگ گلم را میبرد در سوی غربت «فقط خدا»
به او مـیگفتند: نظرت درون مورد توسل چیست: مـیگفت: «فقط خدا»
مـیگفتند: آخر عالم هستی حساب و کتاب دارد. انگ گلم را میبرد در سوی غربت وسیله و واسطه دارد.
مـیگفت: «فقط خدا»
مـیگفتند: زیـارت رفته ای؟ مـیگفت: «فقط خدا»
مـیگفتند: خدا حتی رزق و روزی را هم بهوسیلهی واسطهها بـه دست آدم مـیرساند.
بازهم مـیگفت: «فقط خدا»
گفتند: خدا حجتهایی قرار داده. انگ گلم را میبرد در سوی غربت حتما به اطاعت آنها تن داد. گفت: «فقط خدا»
یکبار فرزندش پرسید: شفاعت چیست؟ همانطور کـه به فرزندش غضب کرده بود مـیگفت: «فقط خدا»
مـیگفتند: اگر خدا بخواهد گشایش کار خلقش را بـه ارواح پاک بسپرد چه ایرادی دارد؟ مـیگفت: «فقط خدا»
زمان جان دادن…
وقت مردن کـه شد مامور قبض روح آمد و گفت: آمدهام جانت را بگیرم!
پرسید از کجا آمدهای؟
مَلَک گفت: از عالم غیب.
گفت بعد بگو فقط خدا بیـاید. چون «فقط خدا» همـه کار های غیبی را مـیکند!
همانطور کـه جان مـیداد مـیخواست بگوید «فقط خدا» اما نمـیتوانست.
در جهنم…
در جهنم بود و آماده به منظور عذاب. گدازههای جوشان را برسرش آماده د. بـه مامور عذاب گفت: تو مـیخواهی من را عذاب کنی؟
جواب داد: آری! چهطور؟
تا خواست سخنرانی همـیشـه را شروع کند گدازه با پوست سرش عجین شد. که تا گدازه با پوست سرش عجین شد از خواب پرید…
موقع خواب یک کلاه مخصوص سرش مـیگذارد. با خودش گفت: چقدر خوب شد کلاه سرم بود و گرنـه …
راستی که تا یـادم نرفته بگویم:
شیطان هم بـه عبارت «فقط خدا» سجده مـیکرد و به امر او بی اعتنا بود. مـیگفت: فقط خدا…
، انگ گلم را میبرد در سوی غربت[شعر نو : فرخنده عابدینی - یک روایت از زنانگی ... انگ گلم را میبرد در سوی غربت]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 09 Jul 2018 17:19:00 +0000