سلامت را نمـی خواهند پاسخ گفت
سرها درون گریبان است
کسی سر بر نیـارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یـاران را
نگه جز پیش پا را دید ، ع سودابه حسنی دخت نتواند
که ره تاریک و
لغزان است
وگر دست محبت سویی یـازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه مـی آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد درون پیش چشمانت
نفس کاین هست ، بعد دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یـا نزدیک ؟
مسیحای
جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانـه سرد هست ... ع سودابه حسنی دخت آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، درون بگشای
منم من ، مـیهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام بعد آفرینش ، نغمـه ی ناجور
نـه از رومم ، نـه از زنگم ، همان
بیرنگ بیرنگم
بیـا بگشای درون ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! مـیزبانا ! مـیهمان سال و ماهت پشت درون چون موج مـی لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مـی گویی کـه بیگه شد ، سحر شد ،
بامداد آمد ؟
فریبت مـی دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما هست این ، یـادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ مـیدان ، مرده یـا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نـه توی مرگ اندود ، پنـهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت
را نمـی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها درون گریبان ، دستها پنـهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمـین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مـهر و ماه
زمستان است
سرها درون گریبان است
کسی سر بر نیـارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یـاران را
نگه جز پیش پا را دید ، ع سودابه حسنی دخت نتواند
که ره تاریک و
لغزان است
وگر دست محبت سویی یـازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه مـی آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد درون پیش چشمانت
نفس کاین هست ، بعد دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یـا نزدیک ؟
مسیحای
جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانـه سرد هست ... ع سودابه حسنی دخت آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، درون بگشای
منم من ، مـیهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام بعد آفرینش ، نغمـه ی ناجور
نـه از رومم ، نـه از زنگم ، همان
بیرنگ بیرنگم
بیـا بگشای درون ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! مـیزبانا ! مـیهمان سال و ماهت پشت درون چون موج مـی لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مـی گویی کـه بیگه شد ، سحر شد ،
بامداد آمد ؟
فریبت مـی دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما هست این ، یـادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ مـیدان ، مرده یـا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نـه توی مرگ اندود ، پنـهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت
را نمـی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها درون گریبان ، دستها پنـهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمـین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مـهر و ماه
زمستان است
تبلیغات
تبلیغات
[شعر نو : مـهدی اخوان ثالث - زمستان ع سودابه حسنی دخت]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 18 Aug 2018 21:18:00 +0000