مرغ آمـین درد آلودی هست کاواره
بمانده
رفته که تا آنسوی این بیداد خانـه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نـه سوی آب و دانـه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.

مـی شناسد آن نـهان بین نـهانان ( گوش پنـهان جهان دردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمـین گفتنش، چشمه نیما یوشیج علی اسفندیاری آن آشنا پرورد،
مـی دهد پیوندشان درون هم
مـی کند از یـاس خسران بار آنان کم
مـی نـهد نزدیک با هم، آرزوهای نـهان را.

بسته درون راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته درون رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نـهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
از درون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، مـی
آید نمایـان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
مـی دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

چون نشان از آتشی درون دود خاکستر
مـی دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان درون سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله
پردازان ره درون گوش
ازان احوال مـی جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر کـه با آن محرم هشیـار مـی گوید.

داستان از درد مـی رانند مردم.
در خیـال استجابتهای روزانی
مرغ آمـین را بدان نامـی کـه او را هست مـی خوانند مردم.

زیر باران نواهایی کـه مـی
گویند:
« باد رنج ناروای خلق را پایـان.»
( و به رنج ناروای خلق هر لحظه مـی افزاید.)

مرغ آمـین را زبان با درد مردم مـی گشاید.
بانگ برمـی دارد:
ـــ« آمـین!
باد پایـان رنجهای خلق را با جانشان درون کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و بـه نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سر گرم از حرفش درون افسوس فریبش.»

خلق مـی گویند:
ـــ« آمـین!
در شبی اینگونـه با بیداش آیین.
رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
و بـه ما بنمای راه ما بـه سوی عافیتگاهی.
هر کـه را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی کـه مـی جوید.»

ـــ« رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد.» مرغ مـی گوید.

خلق مـی گویند:
ـــ« اما آن جهانخواره
( آدمـی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»
مرغ مـی گوید:
ـــ« درون دل او آرزوی او محالش باد.»
خلق مـی گویند:
ـــ« اما کینـه های جنگ ایشان در
پی مقصود
همچنان هر لحظه مـی کوبد بـه طبلش.»

مرغ مـی گوید:
ـــ« زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمـی خواری.
وز بعد روزان عزت بارشان
باد با ننگ همـین روزان نگونسازی!»

خلق مـی گویند:
ـــ« اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گر جز خیـال زندگی

موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
ور نیـاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیری را بود پایـان.
و رسد مخلوق بی سامان بـه سامانی.»
مرغ مـی گوید:
ـــ« جدا شد نادرستی.»

خلق مـی گویند:
ـــ« باشد که تا جدا گردد.»

مرغ مـی گوید:
ـــ« رها شد بندش از هر بند، زنجیری کـه بر پا بود.»

خلق مـی گویند:
ـــ« باشد که تا رها گردد.»

مرغ مـی گوید:
ـــ« بـه سامان بازآمد خلق بی سامان
و بیـابان شب هولی
که خیـال روشنی مـی برد با غارت
و ره مقصود درون آن بود گم، آمد سوی پایـان
و درون تیرگیـها،
تنگنای خانـه های ما درون آن ویلان،
این زمان با چشمـه های روشنایی درون گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را ز جا است
و بلای جوع آنان را جا بـه جا خورده است
این زمان مانند زندانـهایشان ویران
باغشان را در
شکسته.
و چو شمعی درون تک گوری
کور موذی چشمشان درون کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی درون نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان ( بی سود) اینک مـی کشد درون گوش.»

خلق مـی گویند:
ـــ« بادا
باغشان را، درشکسته تر
هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوانـهایشان قندیلها خاموش.»
ـــ« بادا!» یک صدا از دور مـی گوید
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای بـه سوی ره
دویده:
ـــ« این، سزای سازگاراشان
باد، درون پایـان دورانـهای شادی
از بعد دوران عشرت بار ایشان.»

مرغ مـی گوید:
ـــ« این چنین ویرانگیشان، باد همخانـه
با چنان آبادشان از روی
بیدادی.»
ـــ« بادشان!» ( سر مـی دهد شوریده خاطر، خلق آوا)
ـــ« باد آمـین!
و زبان آنکه با دردان پیوند دارد باد گویـا!»
ـــ« باد آمـین!
و هر آن اندیشـه، درون ما مردگی آموز، ویران!»
ـــ« آمـین! آمـین!»
و خراب آید درون آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیـال کج کـه خلق خسته را با آن
نخواها نیست.
و درون زندان و زخم تازیـانـه های آنان مـی کشد فریـاد:
« اینک درون و اینک زخم»
( گرنـه محرومـی کجیشان را ستاید
ورنـه محرومـی بخواه از بیم زجر و حبس آنان
آید)
ـــ« آمـین!
در حساب دستمزد آن زمانی کـه بحق گویـا
بستهبودند
و بدان مقبول
و نکویـان درون تعب بودند.»
ـــ« آمـین!

در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را بـه لبخند تمسخر دور مـی د
و بـه پاس خدمت و سودایشان تاریک
چشمـه های روشنایی کور
مـی د.»
ـــ« آمـین!»

ـــ« با کجی آورده های آن بداندیشان
که نـه جز خواب جهانگیری از آن مـی زاد
این بـه کیفر باد!»
ـــ« آمـین!»

ـــ« با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز مـی گردید
و از آن خاموش مـی آمد چراغ خلق.»
ـــ« آمـین!»

ـــ« با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری واخورده.»
ـــ« آمـین!»

ـــ« این بـه کیفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ایمان بـه حق
سوداگران را بود راهی نو، گشاده درون پی سودا.
و از آن، چون بر سریر ی مرداب، از ما نقش بر جا.»
ـــ« آمـین! آمـین!»
*
و بـه واریز طنین هر دم آمـین گفتن مردم
( چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمـین گوی
دور مـی گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام،
مـی خواند خروس از دور
مـی شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ درون پیکر مـی افزاید.
مـی گریزد شب.
صبح مـی آید.

تجریش. چشمه نیما یوشیج علی اسفندیاری زمستان1330

. چشمه نیما یوشیج علی اسفندیاری : چشمه نیما یوشیج علی اسفندیاری




[شعر نو : نیما یوشیج - مرغ آمـین چشمه نیما یوشیج علی اسفندیاری]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sat, 21 Jul 2018 06:13:00 +0000