در شبان غم تنـهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من درون این تاریکی
من درون این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشـه ی من
گیسوان تو شب بی پایـان
جنگل عطرآلود
گیسوی تو
موج دریـای خیـال
کاش با زورق اندیشـه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مـی کردم
کاش بر این شط مواج سیـاه
همـه ی عمر سفر مـی کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
سرشار سرور
گیسوان تو درون اندیشـه ی من
گرم ی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی مـی جست
چشم من چشمـه ی زاینده ی اشک
گونـه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها مـی شدم از بود و نبود
شب تهی از مـهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری
بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو بعد پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت درون تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ،
باران
باران ؛
شیشـه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چهی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مـی پرد مرغ نگاهم که تا دور
وای ، ایمان توحیدی خواننده باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیـای فراموشیـهاست
خواب را دریـابم
که درون آن دولت خاموشیـهاست
ن شکوفایی گلهای امـیدم را درون رؤیـاها مـی بینم
و ندایی کـه به من مـی گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک هست “
دل من درون دل شب
خواب پروانـه شدن مـی بیند
مـهر صبحدمان داس بـه دست
خرمن خواب مرا مـی چیند
آسمانـها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده درون آینـه ی صبح تو را مـی بیند
از گریبان تو صبح صادق
مـی گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یـاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نـه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نـه
بهاران از توست
از تو مـی گیرد وام
هر بهار اینـهمـه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریـای خیـال
پلک بگشا کـه به چشمان تو دریـابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیـان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیـال نگاه سبزت
همـه بنیـان وجودم
را ویرانـه کنان مـی کاود
من بـه چشمان خیـال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام درون پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود بـه کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریـابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانـهای
فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود که تا خانـه ی خود خواهم برد
که درون آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مـهتاب بـه شب
مـهر از آن مـی بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خویش
که درون آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک من
در شب جشن عروسی عروسکهایش مـی د
کودک
من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی مـی بخشد
کودک من نام تو را مـی داند
نام تو را مـی خواند
گل قاصد آیـا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیـات
آب این رود بـه سرچشمـه نمـی گردد باز
بهتر
آنست کـه غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمـید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور کـه چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویـا نیست
زندگی زیبایی ست
مـی توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
مـی
توان درون دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
مـی توان
از مـیان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو مـی خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا بـه آرامش دل
سر بـه دامان تو
بگذارم و در خواب روم
گل بـه گل ، سنگ بـه سنگ این دشت
یـادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام درون و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت مـی مـیرد
رفته ای اینک ، اما آیـا
باز برمـی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام مـی گیرد
چه شبی بود و
چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه بـه بانگ هی ، هی
مـی پراندیم درون آغوش فضا
ما قناریـها را
از درون قفس سرد رها مـی کردیم
آرزو مـی کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویـا ها را
من گمان مـی کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همـه آراستگی ست
من چه مـی دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه مـی دانستم
سبزه مـی پژمرد از بی آبی
سبزه یخ مـی زند از سردی دی
من چه مـی دانستم
دل هر دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیـاهی سرسبز
سر برآورد درختی
شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیـاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مـهر تو بود
و چه رویـاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمـیمـیتها
که بـه آسانی یک رشته گسست
چه امـیدی ، چه امـید ؟
چه نـهالی کـه نشاندم من و بی بر گردید
دل من مـی سوزد
که
قناریـها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امـید عظیمـی بـه عبث انجامـید
در مـیان من و تو فاصله هاست
گاه مـی اندیشم
مـی توانی تو بـه لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمـهای تو به
من مـی بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
مـی توانی تو بـه من
زندگانی بخشی
یـا بگیری از من
آنچه را مـی بخشی
من بـه بی سامانی
باد را مـی مانم
من به
سرگردانی
ابر را مـی مانم
من بـه آراستگی خندیدم
من ژولیده بـه آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را درون لانـه مـی آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان مـی گفت
باد با من مـی گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور مـی کرد
من درون آیینـه رخ خود
دیدم
و بـه تو حق دادم
آه مـی بینم ، مـی بینم
تو بـه اندازه ی تنـهایی من خوشبختی
من بـه اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امـید عبثی
من چه دارم کـه تو را درون خور ؟
هیچ
من چه دارم کـه سزاوار تو ؟
هیچ
تو همـه هستی من ، هستی من
تو همـه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همـه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو درون مـی ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو مـی کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا مـی خوانی ؟
نـه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست کـه خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا مـی خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم درون دشت
برگ پاییزم ، درون پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیـان ز یـاد
مرغ
درمانده بـه شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر درون ی من ، دل با شوق
نـه مرا بر، بانگ شادی
نـه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان مـی دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیـاد
و اندر این دوره بیدادگریـها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چهی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه مـی اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه مـی گوید ؟
آن زمان کـه خبر مرگ مرا
ازی مـی شنوی ، روی تو را
کاشکی مـی دیدم
شانـه بالازدنت را
بی قید
و تکان دستت که
مـهم نیست زیـاد
و تکان سر
را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس
کاکش مـی دیدم
من بـه خود مـی گویم:
” چهی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانـه
شاخ پر برگ درختان را عریـان کردی
و جهان را بـه سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا
زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همـه جا ؟
آن غباری کـه برانگیزاندی
سخت افزون مـی کرد
تیرگی را درون دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مـی کردی هنگام غروب
تو به
من مـی گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامـیومن بود ! “
من سفر مـی کردم
و درون آن تنگ غروب
یـاد مـی کردم از آن تلخی گفتارش درون صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من بـه هنگام شکوفایی گلها درون دشت
باز برمـی گردم
و صدا مـی :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو مـی شوید درون چشمـه ی نور
که قناری مـی خواند
مـی خواند آواز سرور
که : ایمان توحیدی خواننده بهاران آمد
که شکفته گل سرخ بـه گلستان آمد “
سبز برگان
درختان همـه دنیـا را
نشمردیم هنوز
من صدا مـی :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من بعد از رفتنـها ، رفتنـها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون بـه نیـاز آمده ام “داستانـها دارم
از دیـاران کـه سفر کردم و رفتم بی تو
از دیـاران کـه گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو مـی
رفتم ، مـی رفتن ، تنـها ، تنـها
وصبوری مرا
کوه تحسین مـی کرد
من اگر سوی تو برمـی گردم
دست من خالی نیست
کاروانـهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من بـه هنگام شکوفایی گلها درون دشت
باز برخواهم گشت
تو بـه من مـی خندی
من صدا مـی :
” آی با باز کن پنجره را “
پنجره را مـی بندی
با من اکنون چه نشتنـها ، خاموشیـها
با تو اکنون چه فراموشیـهاست
چهی مـی خواهد
من و تو ما نشویم
خانـه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنـهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا کـه من و تو
شور یکپارچگی را درون شرق
باز برپا نکنیم
از
کجا کـه من و تو
مشت رسوایـان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همـه برمـی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چهی برخیزد ؟
چهی با دشمن بستیزد ؟
چهی
پنجه درون پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را مـی گویند
کوهها شعر مرا مـی خوانند
کوه حتما شد و ماند
رود حتما شد و رفت
دشت حتما شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز کـه چه ؟
در من این شعله ی عصیـان نیـاز
در تو دمسردی پاییز کـه چه ؟
حرف را حتما زد
درد را حتما گفت
سخن از مـهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مـهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن درون بهت فراموشی
یـا غرق غرور ؟
ام آینـه ای ست
با غباری از غم
تو بـه لبخندی از این آینـه بزدای غبار
آشیـان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر مـی سازند
آه مگذار
، کـه دستان من آن
اعتمادی کـه به دستان تو دارد بـه فراموشیـها بسپارد
آه مگذار کـه مرغان سپید دستت
دست پر مـهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه مـی گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیـها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیـهاست
تو مپندار کـه خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همـه برمـی خیزند
آذر ، دی 1343
حمـید مصدق
عابد چشم سخنگوی توام
من درون این تاریکی
من درون این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشـه ی من
گیسوان تو شب بی پایـان
جنگل عطرآلود
گیسوی تو
موج دریـای خیـال
کاش با زورق اندیشـه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مـی کردم
کاش بر این شط مواج سیـاه
همـه ی عمر سفر مـی کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
سرشار سرور
گیسوان تو درون اندیشـه ی من
گرم ی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی مـی جست
چشم من چشمـه ی زاینده ی اشک
گونـه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها مـی شدم از بود و نبود
شب تهی از مـهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری
بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو بعد پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت درون تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ،
باران
باران ؛
شیشـه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چهی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مـی پرد مرغ نگاهم که تا دور
وای ، ایمان توحیدی خواننده باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیـای فراموشیـهاست
خواب را دریـابم
که درون آن دولت خاموشیـهاست
ن شکوفایی گلهای امـیدم را درون رؤیـاها مـی بینم
و ندایی کـه به من مـی گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک هست “
دل من درون دل شب
خواب پروانـه شدن مـی بیند
مـهر صبحدمان داس بـه دست
خرمن خواب مرا مـی چیند
آسمانـها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده درون آینـه ی صبح تو را مـی بیند
از گریبان تو صبح صادق
مـی گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یـاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نـه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نـه
بهاران از توست
از تو مـی گیرد وام
هر بهار اینـهمـه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریـای خیـال
پلک بگشا کـه به چشمان تو دریـابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیـان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیـال نگاه سبزت
همـه بنیـان وجودم
را ویرانـه کنان مـی کاود
من بـه چشمان خیـال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام درون پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود بـه کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریـابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانـهای
فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود که تا خانـه ی خود خواهم برد
که درون آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مـهتاب بـه شب
مـهر از آن مـی بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خویش
که درون آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک من
در شب جشن عروسی عروسکهایش مـی د
کودک
من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی مـی بخشد
کودک من نام تو را مـی داند
نام تو را مـی خواند
گل قاصد آیـا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیـات
آب این رود بـه سرچشمـه نمـی گردد باز
بهتر
آنست کـه غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمـید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور کـه چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویـا نیست
زندگی زیبایی ست
مـی توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
مـی
توان درون دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
مـی توان
از مـیان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو مـی خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا بـه آرامش دل
سر بـه دامان تو
بگذارم و در خواب روم
گل بـه گل ، سنگ بـه سنگ این دشت
یـادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام درون و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت مـی مـیرد
رفته ای اینک ، اما آیـا
باز برمـی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام مـی گیرد
چه شبی بود و
چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه بـه بانگ هی ، هی
مـی پراندیم درون آغوش فضا
ما قناریـها را
از درون قفس سرد رها مـی کردیم
آرزو مـی کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویـا ها را
من گمان مـی کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همـه آراستگی ست
من چه مـی دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه مـی دانستم
سبزه مـی پژمرد از بی آبی
سبزه یخ مـی زند از سردی دی
من چه مـی دانستم
دل هر دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیـاهی سرسبز
سر برآورد درختی
شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیـاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مـهر تو بود
و چه رویـاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمـیمـیتها
که بـه آسانی یک رشته گسست
چه امـیدی ، چه امـید ؟
چه نـهالی کـه نشاندم من و بی بر گردید
دل من مـی سوزد
که
قناریـها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امـید عظیمـی بـه عبث انجامـید
در مـیان من و تو فاصله هاست
گاه مـی اندیشم
مـی توانی تو بـه لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمـهای تو به
من مـی بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
مـی توانی تو بـه من
زندگانی بخشی
یـا بگیری از من
آنچه را مـی بخشی
من بـه بی سامانی
باد را مـی مانم
من به
سرگردانی
ابر را مـی مانم
من بـه آراستگی خندیدم
من ژولیده بـه آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را درون لانـه مـی آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان مـی گفت
باد با من مـی گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور مـی کرد
من درون آیینـه رخ خود
دیدم
و بـه تو حق دادم
آه مـی بینم ، مـی بینم
تو بـه اندازه ی تنـهایی من خوشبختی
من بـه اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امـید عبثی
من چه دارم کـه تو را درون خور ؟
هیچ
من چه دارم کـه سزاوار تو ؟
هیچ
تو همـه هستی من ، هستی من
تو همـه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همـه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو درون مـی ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو مـی کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا مـی خوانی ؟
نـه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست کـه خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا مـی خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم درون دشت
برگ پاییزم ، درون پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیـان ز یـاد
مرغ
درمانده بـه شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر درون ی من ، دل با شوق
نـه مرا بر، بانگ شادی
نـه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان مـی دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیـاد
و اندر این دوره بیدادگریـها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چهی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه مـی اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه مـی گوید ؟
آن زمان کـه خبر مرگ مرا
ازی مـی شنوی ، روی تو را
کاشکی مـی دیدم
شانـه بالازدنت را
بی قید
و تکان دستت که
مـهم نیست زیـاد
و تکان سر
را که
عجیب !عاقبت مرد ؟
افسوس
کاکش مـی دیدم
من بـه خود مـی گویم:
” چهی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانـه
شاخ پر برگ درختان را عریـان کردی
و جهان را بـه سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا
زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همـه جا ؟
آن غباری کـه برانگیزاندی
سخت افزون مـی کرد
تیرگی را درون دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مـی کردی هنگام غروب
تو به
من مـی گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامـیومن بود ! “
من سفر مـی کردم
و درون آن تنگ غروب
یـاد مـی کردم از آن تلخی گفتارش درون صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من بـه هنگام شکوفایی گلها درون دشت
باز برمـی گردم
و صدا مـی :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کنپنجره را
که پرستو مـی شوید درون چشمـه ی نور
که قناری مـی خواند
مـی خواند آواز سرور
که : ایمان توحیدی خواننده بهاران آمد
که شکفته گل سرخ بـه گلستان آمد “
سبز برگان
درختان همـه دنیـا را
نشمردیم هنوز
من صدا مـی :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من بعد از رفتنـها ، رفتنـها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون بـه نیـاز آمده ام “داستانـها دارم
از دیـاران کـه سفر کردم و رفتم بی تو
از دیـاران کـه گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو مـی
رفتم ، مـی رفتن ، تنـها ، تنـها
وصبوری مرا
کوه تحسین مـی کرد
من اگر سوی تو برمـی گردم
دست من خالی نیست
کاروانـهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من بـه هنگام شکوفایی گلها درون دشت
باز برخواهم گشت
تو بـه من مـی خندی
من صدا مـی :
” آی با باز کن پنجره را “
پنجره را مـی بندی
با من اکنون چه نشتنـها ، خاموشیـها
با تو اکنون چه فراموشیـهاست
چهی مـی خواهد
من و تو ما نشویم
خانـه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنـهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا کـه من و تو
شور یکپارچگی را درون شرق
باز برپا نکنیم
از
کجا کـه من و تو
مشت رسوایـان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همـه برمـی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چهی برخیزد ؟
چهی با دشمن بستیزد ؟
چهی
پنجه درون پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را مـی گویند
کوهها شعر مرا مـی خوانند
کوه حتما شد و ماند
رود حتما شد و رفت
دشت حتما شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز کـه چه ؟
در من این شعله ی عصیـان نیـاز
در تو دمسردی پاییز کـه چه ؟
حرف را حتما زد
درد را حتما گفت
سخن از مـهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مـهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن درون بهت فراموشی
یـا غرق غرور ؟
ام آینـه ای ست
با غباری از غم
تو بـه لبخندی از این آینـه بزدای غبار
آشیـان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر مـی سازند
آه مگذار
، کـه دستان من آن
اعتمادی کـه به دستان تو دارد بـه فراموشیـها بسپارد
آه مگذار کـه مرغان سپید دستت
دست پر مـهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه مـی گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیـها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیـهاست
تو مپندار کـه خاموشی من
هست برهان فرانموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همـه برمـی خیزند
آذر ، دی 1343
حمـید مصدق
[شعر نو : حمـید مصدق - قصیده آبی خاکستری سیـاه ایمان توحیدی خواننده]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 09 Sep 2018 09:25:00 +0000