اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی کـه دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیـاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمـه مـهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها مـی گیرم
در نمازم جریـان دارد ماه
جریـان دارد طیف
سنگ نمازم پیداست
همـه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی مـی خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف مـی خوانم
پی قد قامت موج
کعبه ام برآب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم باغ بـه باغ مـی رود شـهر بـه شـهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است
اهل کاشانم
پیشـه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی مـی سازم با رنگ مـی فروشم بـه شما
تا بـه آواز شقایق کـه در آن زندانی است
دل تنـهایی تان تازه شود
چه خیـالی چه خیـالی ... خوردن سینه gif مـی دانم
پرده ام بی جان است
خوب مـی دانم حوض نقاشی من بی ماهی است
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیـاهی درون هند بـه سفالینـه ای از خاک سیلک
نسبم شاید بـه زنی درون شـهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن درون مـهتابی
پدرم پشت زمانـها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید م زیبا شد
پدرم وقتی مرد پاسبان ها همـه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه مـی خواهی ؟
من از او پرسیدم : خوردن سینه gif دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی مـی کرد
تار هم مـی
ساخت تار هم مـیزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما درون طرف سایـه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیـاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینـه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
مـیوه کال خدا را آن روز مـی جویدم درون خواب
آب بی فلسفه مـی خوردم
توت
بی دانش مـی چیدم
تا اناری ترکی بر مـی داشت دست فواره خواهش مـی شد
تا چلویی مـی خواند از ذوق شنیدن مـی سوخت
گاه تنـهایی صورتش را بـه پس پنجره مـی چسبانید
شوق مـی آمد دست درون گردن حس مـی انداخت
فکر بازی مـی کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
زندگی
در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی درون آن وقت حوض موسیقی بود
طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم درون کوچه سنجاقک ها
بار خود را بستم رفتم از شـهر خیـالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر
من بـه مـهمانی دنیـا رفتم
من بـه دشت اندوه
من به
باغ عرفان
من بـه ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من بـه دیداری رفتم درون آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم که تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنـهایی
چیزها دیدم درون روی زمـین
کودکی دیدم ماه را بو مـی کرد
قفسی بی درون دیدم کـه در آن روشنی پرپر مـی زد
نردبانی کـه از آن عشق مـی رفت بـه بام ملکوت
من زنی را دیدم نور درون هاون مـی کوبید
ظهر درون سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم
در بـه در مـی رفت آواز چکاوک مـی خواست
و سپوری کـه به یک پوسته خربزه مـی برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک مـی خورد
من الاغی دیدم ینجه را مـی فهمـید
در چراگاه نصیحتی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب بـه گل سوسن مـی گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همـه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیـهی نومـید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یـا هو
من قطاری دیدم روشنایی مـی برد
من قطاری دیدم
فقه مـی بردو چه سنگین مـی رفت
من قطاری دیدم کـه سیـاست مـی برد و چه خالی مـی رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری مـی برد
و هواپیمایی کـه در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشـه آن پیدا بود
کاکل پوپک
خال های پر پروانـه
عغوکی درون حوض
و عبور مگس از
کوچه تنـهایی
خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری بـه زمـین مـی آید
و بلوغ خورشید
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پله هایی کـه به گلخانـه مـی رفت
پله های کـه به سردابه الکل مـی رفت
پله هایی کـه به قانون فساد گل سرخ
و بـه ادراک ریـاضی حیـات
پله هایی کـه به
بام اشراق
پله هایی کـه به سکوی تجلی مـی رفت
مادرم آن پایین
استکان ها را درون خاطره شط مـی شست
شـهر پیدا بود
رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
گل فروشی گلهایش را مـی کرد حراج
در مـیان دو درخت گل یـاس شاعری تابی مـی بست
پسری سنگ بـه دیوار دبستان مـیزد
کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف مـی کرد
و بزی از خزر نقشـه جغرافی آب مـی خورد
بنددرختی پیدا بود : بندی بی تاب
چرخ یک گاری درون حسرت واماندن اسب
اسب درون حسرت خوابیدن گاری چی
مردگاریچی درون حسرت مرگ
عشق پیدا بود
موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
کلمـه پیدا بود
آب پیدا بود عاشیـا درون آب
سایـه گاه خنک یـاخته ها درون تف خون
سمت مرطوب حیـات
شرق اندوه نـهاد بشری
فصل ولگردی درون کوچه زن
بوی تنـهایی درون کوچه فصل
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود
سفره دانـه بـه گل
سفر پیچک این خانـه بـه آن خانـه
سفر ماه بـه حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تاک جوان ازدیوار
بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
گذر حادثه کلام
جنگ یک روزنـه با خواهش نور
جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنـهایی
بایک آواز
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ نازی ها با ساقه ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردی مـهر
حمله کاشی مسجد بـه سجود
حمله باد بـه معراج حباب صابون
حمله لشکر پروانـه بـه برنامـه دفع آفات
حمله دسته
سنجاقک بـه صف کارگر لوله کشی
حمله هنگ سیـاه قلم نی بـه حروف سربی
حمله واژه بـه فک شاعر
فتح یک قرن بـه دست یک شعر
فتح یک باغ بـه دست یک سار
فتح یک کوچه بـه دست دو سلام
فتح یک شـهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی
فتح یک عید بـه دست دو عروسک یک توپ
قتل یک جغجغه روی
تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه بـه دستور سرود
قتل مـهتاب بـه فرمان نئون
قتل یک بید بـه دست دولت
قتل یک شاعر افسرده بـه دست گل یخ
همـه ی روی زمـین پیدا بود
نظم درون کوچه یونان مـی رفت
جغد درون باغ معلق مـی خواند
باد درون گردنـه خیبر بافه ای
از خس تاریخ بـه خاور مـی راند
روی دریـاچه آرام نگین قایقی گل مـی برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردمان را دیدم
شـهر ها را دیدم
دشت ها را کوهها را دیدم
آب را دیدم خاک رادیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیـاهان را درون نور و گیـاهان را درون ظلمت
دیدم
جانور را درون نور ‚ جانور را درون ظلمت دیدم
و بشر را درون نور و بشر را درون ظلمت دیدم
اهل کاشانم اما
شـهر من کاشان نیست
شـهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانـه ای درون طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانـه بـه گم نامـی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس
باغچه را مـی شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی مـی ریزد
و صدای سرفه روشنی درخت
عطسه آب از هر رخنـه ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنـهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پ درون بال
و
ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را مـی شونم
و صدای پای قانونی خون را درون رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینـه
جریـان گل مـیخک درون فکر
شیـهه پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را مـی شنوم
و صدای کفش ایمان را درون کوچه شوق
و صدای
باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشـه شادی درون شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من بـه آغاز زمـین نزدیکم
نبض گل ها را مـی گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من درون جهت تازه اشیـا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش مـی گیرد
روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را مـی شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایـه اش را
بفروشد بـه زمـین
رایگان مـی بخشد نارون شاخه خود را بـه کلاغ
هر کجا برگی هست شور من مـی شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا درون سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را مـیدانم
مثل یک گلدان مـی دهم گوش بـه موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از مـیوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک
مـیکده درون مرزالت هستم
مثل یک ساختماندریـا نگرانم بـه کشش های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید که تا بخواهی پیوند که تا بخواهی تکثیر
من بـه سیبی خشنودم
و بـه بوییدن یک بوته بابونـه
من بـه یک آینـه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمـی خندم اگر بادکنک مـی ترکد
و
نمـی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف مـی کند
من صدای پر بلدرچین را مـی شناسم
رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را
خوب مـی دانم ریواس کجا مـی روید
سار کی مـی آید کبک کی مـی خواند باز کی مـی مـیرد
ماه درون خواب بیـابان چیست
مرگ درون ساقه خواهش
و تمشک لذت زیر دندان هم
آغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست کهطاقچه عادت از یـادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی هست که مـی چیند
زندگی نوبر انجیر سیـاه درون دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت هست به چشم حشره
زندگی
تجربه شب پره درون تاریکی است
زندگی حس غریبی هست که یک مرغ مـهاجر دارد
زندگی سوت قطاری هست که درخواب پلی مـی پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشـه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک بـه فضا
لمس تنـهایی ماه
فکر بوییدن گل درون کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یـافتن سکه دهشاهی درون جوی خیـابان است
زندگی مجذور آینـه است
زندگی گل بـه توان ابدیت
زندگی ضرب زمـین درون ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زیمن مال من است
چه اهمـیت دارد
گاه
اگر مـی رویند
قارچ های غربت ؟
من نمـی دانم کـه چرا مـی گویند : اسب حیوان نجیبی هست کبوتر زیباست
و چرا درون قفس هیچی کرنیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را حتما شست جور دیگر حتما دید
واژه ها را حتما شست
واژه حتما خود باد ‚ واژه حتما خود
باران باشد
چترها را حتما بست
زیر باران حتما رفت
فکر را خاطره را زیر باران حتما برد
با همـه مردم شـهر زیر باران حتما رفت
دوست را زیر باران حتما برد
عشق را زیر باران حتما جست
زیر باران حتما با زن خوابید
زیر باران حتما بازی کرد
زیر باران حتما چیز
نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی درون پی
زندگی آب تنی درون حوضچه اکنون است
رخت ها را یم
آب درون یک قدمـی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
گرمـی لانـه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره
ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم کـه شب چیز بدی است
و نگوییم کـه شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیـاریم سبد
ببریم این همـه سرخ این همـه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نـهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم مـیان دو هجا تخم
سکوت
و نخوانیم کتابی کـه در آن باد نمـی آید
و کتابی کـه در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی کـه در آن یـاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از درون خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمـه
مـی خورد بـه قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما درون پی چیزی مـی گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون مـی شد
و بدانیم کـه پیش از مرجان خلایی بود درون اندیشـه دریـا ها
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم کـه فواره اقبال کجاست
و
نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمـی چه شبی داشته اند
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمـی خواند
پشت سر باد نمـی آید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همـه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج بـه ساحل صدف سرد سکون مـی ریزد
لب دریـا برویم
تور درون آب بیندازیم
وبگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمـین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم بـه مـهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی درون تب ماه مـی آید پایین
مـی رسد دست بـه سقف
ملکوت
دیده ام سهره بهتر مـی خواند
گاه زخمـی کـه به پا داشته ام
زیر و بم های زمـین را بـه من آموخته است
گاه درون بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده هست قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایـان کبوترنیست
مرگ وارونـه یک زنجره نیست
مرگ درون ذهن اقاقی جاری است
مرگ درون آب و هوای خوش اندیشـه نشیمن دارد
مرگ درون ذات شب دهکده از صبح سخن مـی گوید
مرگ با خوشـه انگور مـی آید بـه دهان
مرگ درون حنجره سرخ - گلو مـی خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان مـی چیند
مرگ گاهی ودکا مـی نوشد
گاه درون سایـه نشسته هست به ما مـی نگرد
و همـه مـی دانیم
ریـه های لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم بـه روی سخن زنده تقدیر کـه چپر های صدا مـی شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم کـه احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته کـه مـی خواهد بیتوته کند
بگذاریم
غریزه پی بازی برود
کفش ها راد و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم کـه تنـهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیـابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه درون باجه یک بانک چه درون زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در
افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست درون جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید درون مـی آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم مـیان دو هجای هستی
ریـه را از ابدیت پر و خالی یم
بار دانش را از دوش پرستو بـه زمـین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشـه از تابستان
روی پای تر باران بـه بلندی محبت برویم
در بـه روی بشر و نور و گیـاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که مـیان گل نیلوفر و قرن
پی
آواز حقیقت بدویم
کاشان | قریـه چنار | تابستان 1343
[شعر نو : سهراب سپهری - صدای پای آب خوردن سینه gif]