شاعر گلها

شاعر علی پاشایی

گواهه عزت نفسم همـین پریشانیست
تمام لذت من درون هوس فقط آنیست
حقیقتی کـه حضورش مرا مـیازارد
نگاه مردم جاهل درون این فراوانیست

بنای خاطرِ عمرم زِ کینـه ویران شد
هوس بـه خاطر عشق ، شعری زیبا در مورد حسن ظن تیرباران شد
ترک ترک شدن، دلیل تنـهایی
همـیشـه خوش نفسی ، سهم یـاران شد

دریغ ، فاصله ها سهم من بوده
تفاضل گله ها نقش انجمن بوده
چرایی من این روزهای گران
حضور مردم بی فکر درون وطن بوده

همـیشـه پرسش من از خدا این ست
یگانـه راه رسیدن بـه عشق این دین است؟
برای حج حضورم چرا فقط � ...

غزلیست از دفتر نـهم

شاعر هجران همداني

ماخويش را بـه فقر و فنا آزموده ايم
رنگ ريا ز خاطر غمگين زدوده ايم
در زندگي بـه نان جوين خو گرفته ايم
بر دست سفله صورت خود را نسوده ايم
بس بوسه ها بدست خراباتيان زديم
راهي بسوي كعبه دلها گشوده ايم
پاكيم ودر ميان رقيبان فتنـه گر
گوي محبت از همـه ياران ربوده ايم
از بيم حابلان فرو مايه روز وشب
چون مرغ پر شكسته بكنجي غنوده ايم
ديوانـه را چه فايده از پند عاقلان؟
ما همچو قيس غمزده ديوانـه بوده ايم
عمري شديم خادم استاد ميفروش
تا اندكي بدانش وبينش ...

مولا علی جان

شاعر محمدفاطمـی

مولا علی جان حضورت به منظور من نور بود
چه حاصل کـه چشم من هم مثل همـه کوربود

هر چه بدیدی تو ز عالم کـه بسی رنج بود
ای بـه فدای تو کـه حضورت همـی گنج بود

ای تو کـه هستی بنده ی پاک بهشت
وجود تو سرشته شده ازخاک بهشت

هرچه عدل و عدالت کـه فقط درون تو بود
هرچه مـهرو صداقت کـه فقط درتو بود

مردم جاهل کـه نتوانست د درک تو
آخر سرهم کـه همان شد ند ترک تو

کوفه همـه کوچه و جایش هم آثار توست
کوفه اگرسوخت همـه اش خاطرآزارتوست

علی جان همـه اشک های تو درچاه رفت
گوی� ...

من شـهید ِ گمنامم

شاعر شجاع الدین شقاقی

من شـهيد ِ گمنامم

داده حق نامـی بـه گُمنامان ِ خود
با شـهادت ، شربتی نوشيد و شد خواهان ِخود
جملگی مايل بـه ارزشـهای حق
واقف از توقيف ِ خود درون پای حق
رام ِ حق گشتند و گمنامـی شدند
نام ِ حق بگزيده بر بامـی شدند
نام ِ گمنامـی ، مبارک بادِشان
روزی حق که تا قيامت نزد ِ حق ، شد کامِشان
او کـه گمنام هست و اَشـهد خوانده است
حیّ و احيأ گشت و وی درون حدِّ احمد مانده است
با حساب و با کتاب ِ آن خدا
عِندَ ربّ و يُرزَقون هست و جدا
تنـَش درون زير ِ آب و خاک و باد است
حسابـَ ...

کمـی حقیقت

شاعر وحید سحرخیز

آمد کـه نماند و نیـامد کـه بماند
من هیچ ندانم دگری هم کـه نداند
کنج قفسم همنفسم بسته درش را
او رفت و دِگَر بار نیـامد کـه رَهاند
''همسایـه ي دیروز شده سایـه وحشت''
'
'
همسایـه ي دیروز شده دشمن امروز
هر روز شکستیم دَر ان حسرت ديروز
هر روز و شبم درد و عذابَ هست و تباهى
آخر بـه که گویم کـه ندارم دِلِ نوروز
''فریـاد ز عشقی کـه به تیری شده حایل''
'
'
در شَهرِ گرفتار شُدَم قاصِدِ بیدار
صد واژه دَرونَم شده آواره،وُ تبدار
با ...

نشانـه

شاعر شنتیـا ربانی (صهبا)

قسم بـه عشق توومن، گرفته بغضْ گلویم
غزلْ بهانـه ی عشق است، وگرنـه هیچ نگویم

مقدس هست نگاهت،در این زمانـه ی تزویر
کسی بـه جز تو نخواند،حدیثِ رازِ مگویم

فروغِ چشمِ تو باشد،به ظلمتِ شبِ تردید
چراغِ راهْ نشانم،تویی تو قبله و سویم

به ظنِّ مردمِ جاهل،اگرچه عشقْ حرام است
کنون کـه جلوه نمودی، مسیرِ کعبه نپویم

مرا بـه جُرمِ محبت،به دارِ توبه غمـی نیست
خوشم شـهید تو گردد،ضمـیرِ پاکویم

اسیر زلف تو جانم ، رها شدن نتوانم
فدای عشق تو«صهبا»،تهی مخ ...

نصیحت ها وصیت ها

شاعر شاپور علمي

از پل نامرد مرو ، بگذار بِبَرد سیل تو را
تکیـه بر روباه مکن، بگذار بخورد فیل تورا
التماس و خواهش از صد روی انسانـها مکن
بگذار پنـهان کند ، درون زیر خاکها بیل تورا
از بنی آدم ، ایثارومروّت را مجو
آخ مگو گر مثل هابیل بِکُشد قابیل تو را
عزّت و شخصیت ات را که تا هستی حفظ کن
دور نیـاندازد مردم چون چِک باطل تو را
مدح کند صدها جاهل ،گر تو را بیـهوده است
فخر کن تشویق کند، که تا یک نفر عاقل تو را
هر کـه باشی باش ، چون توپ بوسه پای خلق مَزن
مَکنند اسباب بازی ، مردم ...

در خلوت شب های تو من گم شده ،فریـاد رسی نیست

شاعر حامد متقی

درخلوت شب های تو من گم شده ،فریـاد رسی نیست
عیب هست که پیدا نشوم چون هوسی نیست

صدبار شکستی دل آزرده خیـالم
این اشک گره خورده بـه بغضم نفسی نیست

هرچند گناه من بیچاره بشستی
هرگز بـه گمان جز تو دلم جایی نیست

در هر غزلم هستی اما تو نبودی
درخاطر من بودی و انگاری نیست

این شعر و غزل بی تو چه کار آید عزیزم
بی تو غزلم که تا به ازل مالی نیست

لبریز شد این جام شکر قند لبانت
بگذار ببوسم چه گناهی هوسی نیست

غربت زده ام جز توی را نشناسم
در باغ ...

مـیلاد ولایت

شاعر سلیمان محمدحسنی

بــــاز شــــــده بــــاز ٬ درِ آسمــــان
ولوله افتـــــاده بـه کارِ جهــــان
موســــمِ مـیــــــلادِ ولایت شده
جن‌و مَلِک غرقِ‌سعادت‌شده
گفت‌پیمبــر٬که‌علی‌ازمن‌است
دردوجهان‌شیعهٔ‌اوایمن‌است
داده بـه مــن ایـــــزدِ یکتـــا خبر
غیـــرِ عـــلی نیست‌ وصیِّ دگر
هر کـه منم سیّد و مـــــولایِ او
هستْ عـــــلی بعدِ من آقایِ او
ازهمـه‌یِ خلقِ جهان برتراست
دشمنِ او دشـمنِ پیغمبر است
حجتِ من گشت‌در اینجاتمام
نایبِ من هس ...

آذرِ منوّر

شاعر محمدرضا جعفری

ویرانم از دستانِ این مردم
این مردمِ حیران و سردرگُم ؛
این مردمِ افتاده بر ساحل
این مردمِ غافل
وین مردمِ جاهل !

آری ،
این مردمِ جاهل !

مابینِ این مردم
باید سُخن گفت و شنید و رفت
باید دوید و رفت
تا ناکجاآباد !
آنجا کـه ابرِ تیره ای درون آسمان پیداست
وآنجا کـه آدم ها
در چهره یِ زردِ معمّاهاست !

م جعفری

پ ن :
اثری دگر را کـه چند سال پیش طراحی کرده ام و مجسمـه اش را نیز ساخته ام ، تقدیم تان مـی دارم /

...

جهان را نیست جز مردم شکاری

شاعر ناصر خسرو

جهان را نیست جز مردم شکاری
 
نـه جز خور هست را نیز کاری
یکی مر بر پروار را
 
جز از قصاب ناید خواستاری
کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر
 
ازین بدترش باشد نیز عاری؟
چه دزدی زی خردمندان چه موشی
 
چه بدگوئی سوی دانا چه ماری
خلنده‌تر ز جاهل بر نروید
 
هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری
زجاهل بید بـه زیراک اگر بید
 
نیـارد بار نازاردت باری
حذر دار از درخت جاهل ایراک
 
نیـارد بر تو زو جز خار باری
چه حتما هر ...

افسانـه مردم

شاعر حمـید مصدق

دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست ؟ یـا نـه دیگری ست
چیزکی از او درون او بود و نبود
گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری
ست ؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم وحیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پر پر شدیم
از فروشنده کتابی را خیرد
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست که تا بیرون رود بی اعتنا
دست من درون را برایش باز کرد
عمر من بود او کـه از
پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
بازهم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانـه مردم ش� ...

مشکل کجاست

شاعر مـهدی سهیلی

هم سخن بسیـار دیدم همره همدل کجاست
عالم از دیوانـه پر شد مردم عاقل کجاست
از خدابرگشتگان همراز اهریمن شدند
دشمن حق مـی خروشد دشمن باطل کجاست
همرهان رفتند و ره باریک و مقصد ناپدید
من بـه یـاران کی رسم ای رهروان منزل کجاست
موج مـی کوبد بـه کشتی مـی کند دریـا خروش
در دل شب راه را گم کرده ام ساحل کجاست
این گواهان جمله سود خویش مـی جویند و بس
دعوی خود با کـه گویم شاهد عادل کجاست
هر کـه را از ابلهان دیدم صلای
عقل زد
وا شگفتا ای همـه فرزانگان جاهل کجاست
درد خود با ه ...

عاشق مردم

شاعر مـهدی سهیلی

خدایـا عشق را درون من برانگیز
ندای عشق را درون من رسا کن
از این مرداب بودن درون هراسم
مرا ز ننگ بی عشقی رها کن
بده عشقی کـه جانم
برخروشد
بلرزاند خروشم آسمان را
به گلبانگی بر آشوبم زمـین را
به فریـادی برانگیزم زمان را
به نیروی محبت زنده ام کن
به ره دستگیری ها توان ده
مرا عشقی بـه انسان ها توان ده
مرا عشقی بـه انسان ها بیـاموز
توان یـاری درون ماندگان ده
مرا بال و پری بخشا خدایی
که
تا بیغوله ها پرواز گیرم
به من سرپنجه فدرت عطا کن
که غمـها را ز دلها بازگیرم
درآیم نیم ...

. شعری زیبا در مورد حسن ظن . شعری زیبا در مورد حسن ظن : شعری زیبا در مورد حسن ظن




[شعر نو مردم جاهل - shereno.com شعری زیبا در مورد حسن ظن]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 07:23:00 +0000